جغدی که خفاش وار زندگی می کند
در میان این همه کلمه که در دنیا وجود دارد و ما با استفاده از آنها، ارتباط برقرار میکنیم و یا بالاتر از آن، تفکر میکنیم؛ دو کلمه هست که در ذهن من مفهوم و معنای برعکس عجیبی دارد. خودم احتمال می دهم غرور لعنتیام این معنا را ایجاد کرده.
یکی از این کلمهها "وظیفه" و دیگری "کمک" است.
من هم از هر دوی این کلمهها در زندگی روزمرهام استفاده میکنم. مثلا وقتی دختر کوچولوی همکارم بخواهد از صندلی چرخان بلند اداره پایین بیاید و پاهای کوچکش به زمین نرسد من از او می پرسم: اجازه میدی کمکت کنم بیایی پایین؟
همینطور وقتی کسی تماس میگیرد و بابت مثلا فلان گزارش ارسالی تشکر میکند؛ من هم به او میگویم اختیار دارید. انجام وظیفه بود.
اما در هر دوی این موارد، من واقعا به مفهوم همان کلمه اشاره دارم. واقعا به دخترک کمک میکنم تا از بلندای صندلی پایین بیاید. همینطور واقعا ارسال آن گزارش را جزو وظایف شغلی خودم میدانم. هرگز در پس معنای ضمنی این دو کلمه، وقتی آنها را استفاده می کنم، مفهوم "لطف کردن" مستتر نیست.
در ذهنم دنبال نمونه های دیگری از این دست میگردم. به خواهرزادهام کمک میکنم قطعه برعکس پازل را درست کرده و در جای خودش قرار دهد. به... و هر چقدر فکر می کنم چیزی یادم نمیآید.
چرا؟
یعنی من به هیچ کس کمک نمی کنم؟
حالا دارم به این فکر می کنم که کسی از من کمک خواسته است؟ بله آخرین کسی که از من کمک خواست مادر و دختر میانسالی بودند که گفتند مسافرند. در خیابان ایستاده بودند. من به حقیقت گفتههایشان شک داشتم. درضمن نمی توانستم کمکی بکنم. ته کیفم پولی در کار نبود.
وقتی بیشتر فکر میکنم یاد یکی از بچهها میافتم. بچه که نه، وقتی اعضای کانون کمی بزرگ می شوند و فصل عاشق شدن آنها فرا میرسد، به نظر من احمقانهترین روابط و احساسها را شکل میدهند. ای کاش آنها، نه البته همه، اینقدر احساسی نبودند. بگذریم. بله دخترک خواست کمکش کنم دل پسری را که عاشقش شده (اینجا کژتابی پیش میآید در واقع پسر عاشق نشده بود دختر عاشق شده بود) به دست بیاورد. من در نهایت قساوت قلبی گفتم لطفا در این موارد از من کمک نخواه. البته پیشتر بارها سعی کرده بودم او را با محتوای کودکانه این احساس آشنا کنم و موفق نشده بودم.
خب در اینجا به من معلوم شد که کارهای خیرخواهانه با قصد کمک هم انجام نمیدهم. نه این که هیچ کار خیرخواهانهای انجام ندهم، آن کار را به قصد کمک انجام ندادهام. این خود افشاگری آزار دهنده به یادم آورد که تکیه گاه خوبی هم نیستم.
و اما بروم سراغ اصل ماجرا و دلیل برخورد آهنربایی من با مفاهیم کمک و وظیفه.
دوست عزیزی داشتم که گاهی سراغی از من میگرفت و م گاهی حرفهایی با او زده بودم. گاهی هم از دنیای تنهای جغدوارم به او گفته بودم. این اواخر، او بیشتر سراغ تنهاییهای مرا میگرفت.به او گفته بودم مراقب خودش باشد که این عمو جغد شاخدار، سنجاب درون او را، یک لقمه چپ نکند. بارها به این قصه خندیده بود و این مراوده را ادامه داده بود.
امان از روزی که مراوده های ساده جای خودش را به مودت میدهد. انگار تمام جغدهای شاخدار دنیا از غار تنهایی خود بیرون می خزند.
درست که بیرون می خزند و با چشم های گرد شگفت زده به دنیا خیره میشوند، اما دنیا که قرار نیست طور دیگری باشد.
وقتی می بینی دوستی ها یک سویه است آن هم سوی تو و تو و تو. انگار مثل راوی شوم داستان بوف کور برای سایه ات روایت میکنی و سایه ات نه به سبب این که سایه توست، بلکه فقط از سر لطف و انسان دوستی، نوشته هایت را می خواند.
مثل همیشه یکباره یادت میآید که ای داد بر من «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. » اما قرار نبوده این دردها را به کسی اظهار بکنی. چون خوب می دانستی که «عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.» حالا کار از کار گذشته. میبینی لخت مادر زاد جلوی کسی ایستادهای که سایهات نیست. حالا هی بخواه خودت را قایم کنی.
بعد یکباره کسی که سایه ات هم نیست میگوید: من دلم می خواست کمکت کنم.
می خواهم بعد این جمله ادامه بدهم بگویم ای لعنت به هرچه "کمک" توی دنیاست. اما فکر می کنم این لعنت فقط کند میکند چاقوی تیز و دولب داستان را.
خب حالا این را بگذار پشت بند داستانی که در آن کسی از سر وظیفه دوستت داشته باشد یا از سر وظیفه به مهربان بودنش ادامه بدهد.
نمیدانم شاید بهتر است به جای یک شاه جغد تنها، یک خفاش باشی وقتی دنیاییت اینقدر وارونه است.
می نویسم تا باشم