۱

تقدیم به راوی زیبایی ها زینب

 

 

پیراهن سیاهم را از رخت آویز گریه ها بر می دارم

ماه قد خمیده ی محرم به باران پاییز پناه آورده

دخترکان حیران به علمدار

من به چشم های شما پناه می آورم

بانو اشاراتی،

تا چشم های ما هم

هیچ نبیند مگر زیبایی

 


 

 ۲

اسرافیل در شیپورش دمیده بود

رستاخیز همچون غروب در پهنه ی آسمان

راه رسیده بود

ما با دستهایی از آستین بلند تر

و پاهایی فربه از راههای نرفته

افتاده بودیم

تو

بی دست

بی دل

بی سپاه

ایستاده بودی

ابراهیم

یک روز صبح بعد بیخوابی شبانه٬ با صدای پرواز دسته جمعی پرنده ها از خواب می پری و می بینی پشت پنجره اتاقت از پرنده ها خبری نیست. آنوقت بی هوا دلت برای کسی تنگ می شود.کسی که ده سال پیش٬ دو تا دفتر از روزنوشت هایش به دست رسیده و کمی بعد تر آلبوم عکس هایش. همین  و بس. از خودت می پرسی واقعا کجای دنیای منی ابراهیم که اینچنین نخوانده به سراغم می آیی؟

توی زندگی هرکسی آدم هایی هستند که با دیگران متفاوتند. آدم هایی که می توانند بی دلیل به یادت بیاییند. بی هوا خوشحالت کنند و بی اراده اشکت را در بیاورند. این آدمها را لازم نیست دیده باشی یا حتی لازم نیست آنها تو را دیده باشند فقط لازم است فهمیده باشی.

ابراهیم یکی از همان آدم هاست برای من. یکی از همان آدم ها که می تواند آنقدر سر شوقم بیاورد که بی وقفه بنویسم و به قول استاد منزوی از سوزش انگشت هایم بفهمم که نام او را می نوشته ام.

این شعر را هم لابد پنج سالی می شود نوشته ام. برای ابراهیمی که هرگز ندیدمش.

 

تقدیم به شهید ابراهیم اصغری  

بعد از موسی

ـ فرزند آب های روان ـ

تنها صدای تو بود

که اروند راـ مانند نیل ـ

 شکافت

و براده های خورشید

از آب گذشتند ...

به آفتاب رسیدند

 

برادر زاده ی گل های گلایل

                             

    

من برادر زاده ی رزمنده ای بودم

که گاه می گفتند از جبهه آمده

با لبخند هایی مظلوم

و موهایی به رنگ حنا و بوی خاک

من برادرزاده ی رزمنده ای بودم

مادرم با یک چک

حالی ام می کرد

روی پاهایی بپربپر می کنم

که ترکش خورده

و من از ترکش چیزی نمی دانستم

ترکش شاید صدای آژیر بود

وسط سفره ی شام

و کاسه های برگشته ی آبگوشت

میان فرار تا پناهگاه

من برادرزاده ی رزمنده ای بودم

که یک روز جنگ او را از من گرفت

من برادر زاده ی شهید شدم

و مزاری که بوی حنا و خاک نمی داد

من برادر زاده ی گلاب بودم

و گل های گلایل

اردیبهشتی

پشت پنجره ی اتاقم

پشت به تمام جهان

          ایستاده ام

و شکل گرفتن جهانی دوباره را

در چشم های تو به تماشا نشسته ام

 

 

 

ما داریم چاق می شویم

ما داریم روز به روز چاق می شویم

و یک روز توی پوستهای کشیده براقمان جا نخواهیم شد

بادبادکهای هیدروژنی در زباله های فضایی معلق می شوند

بچه ها فریاد می کشند و الاکلنگ بازی می کنیم

و ما داریم چاق می شویم.

30

پنجره تاریکی را

در خاطره های دور درختی به یاد می آورد ـ

                   که در جنگل های شاه بلوط رویید

در مجتمع های آپارتمانی

هر شب

آفتاب شب طلوع می کند

با نور سرد پرژکتور

و پنجره در صبح ساکت شبانگاهی

کسالت روز را

خمیازه می کشد

زن

در بستر سفید پشت پنجره

خواب جنگل های شاه بلوط می بیند

مرا دوخته اند

مرا دوخته اند به این روزهایی که می آیند

دستهایم، پاهایم، بازوانم

و تمام بادبادکهای زرد اندیشه هایم

سکوت کرده ایم و ایستاده ایم

در انبوه دشتی که تپه ای برای کمین نزاده

و امید باد موافقی نیست.

 

انار

در سینه ات اناری بود

با کشاکش شکفتن

رفتی

دست تنها شدیم من و ساقه ای رسیده ی گندم

و طلا عیار پایینی داشت

با تنها یک دست و اناری ترک برداشته بر سینه ات

برگشته ای

و طلا هنوز هم عیار پایینی دارد

در مزرعه گندم.

رفتگان

4

رفتن ابتدای مسیر بود

و تو همیشه در ابتدا

انتهای باردار تمام لحظه ها، انتظارها / من

گفتم:

اینبار که آمدی،

پابند گریه و کرشمه می شوی!

رفتن ابتدای گریه بود

انتهای کوچه تو را پنهان می کرد

من پیامبری می شدم

بی کتاب و معجزه

با رسالت راهی که پیش پایم گذاشتی.

 

 

...

تقدیم به شهید ابراهیم اصغری ـ غواصی که پرنده شد ـ

 

 

بعد از موسی

ـ فرزند آب های روان ـ

تنها صدای تو بود

که اروند راـ مانند نیل ـ

 شکافت

و براده های خورشید

از آب گذشتند ...

به آفتاب رسیدند

رسوب

هر روز از کنار هم می گذریم

خالی تر از گلدان سفالی

          خالی تر از دلمان

لبخند نمی زنیم

و هیچ ضربدری

هیچ نخی

به دستمان نیست

مثل رسوب خاطره

در انگشتان کاغذیمان

 

 

اسفند 83